عینک زدن نفس مامان
قربون اون چشمهای نازت بشم عزیزترینم.
متعصفانه بردمت دکتر و گفت چشمات خیلی ضعیف شده
فکرشم نمیکردم بهت عینک بده ولی گفت باید عینک بزنی تا خوب بشی
دو تا دکتر فوق تخصص بردمت هر دو یه نظر و داشتن.
کلی گریه کردم و دلم گرفت.صورتت با عینک واقعا
معصومانه تر از قبل شده.عاشقتم.هر روز دعا میکنم تا خیلی زود خوب بشی
این روزهای گل پسری
عزیزم این روزها حسابی شیطون شدی.همش در حال بازی هستی
به ماشین بزرگت میگی ماشین عروس.انقدر هم ترسو شدی به هر چیزی که
میبینی میگی ترسید
نمیدونم دلیل ترسیدنت چیه.به مامان جون میگی مامان دون
موقع اومدن باباجون میری جلوی در وای میستی تا باباجون زود بیادش
عینکتم خوب میزنی وقتی کثیف میشه خودت عینک تو در میاری و میگی کثیف
بعد دوباره میزنیش.اصلا فکر شو نمیکردم عینک بزنی ولی فکر میکنم چون با عینک
خوب میبینی در نمی اریش.
وقتی بیرون میریم نمیزاری دستتو بگیریم فقط میخوای خودت راه بری
با کالسکه هم فقط میخوای پیاده بشی و هلش بدی
مرتب این کلمه ها رو تکرار میکنی.ماما.می می.بیا.
اون روز مامان جون دو بار پشت سر هم بردت دستشویی دیدیم شلوارت و
محکم چسبیدی و میگی ای بابام.....کلی خندیدیم
از نظر جیش کردن هم تا حالا چند بار رو فرش های مامان جون کارخرابی کردی
دو بار هم جلوی اسانسور جیش کردی ولی بیشتر وقتا جیش تو میگی.
از عدد یک تا ده و تقریبا میتونی بشمری.چهار تا رنگ قرمز.ابی.سبز.زرد رو
رو هم میشناسی.تمام کلمات و فقط یک بار بگیم تکرار میکنی.دو تا سه
جمله رو هم میتونی بگی.
عاشق این هستی که بخارونیمت انقدر خوشت میاد که حتی خوابت میبره
اینم یه سری از خاطرات این روزهاته چیز بیشتری تو ذهنم نیست عزیزم
تا برات بنویسم شرمنده